
مراسم اولین سالگرد پدر بزرگوارم در روز پنج شنبه 1392/4/13 ساعت 3 تا 5 بعدازظهر در مسجد جامع روستای مهر برگزار میگردد .
سلام بابا...
نمی دونم چرا تا می خوام باهات حرف بزنم اشک هام میریزه .
نمی دونم چرا تا اسمت رو میارم بابا...دلم میگیره .
با با ، بپرس از خدا بهت میگه چقدر دلتنگتم... بپرسی میگه به دست های هر پدری میرسم خیره میشم تا شاید دست های بابای خودمو تو ذهنم احساس کنم .
یادم نرفته وقتی جانمازت رو جلوت پهن میکردی سر نماز دعام میکردی " پیر شی بابا..."
بابا بیا ببین پسر تو... توی اوج جوونیش دلش پیر شده بیا ببین بابا ...بیا ببین گل پرپرم ، بالاخره دعای خیرت مستجاب شده بابا...
الان تنها کاری که میکنم اینه که هر روز صبح ناباورانه عکستو نگاه می کنم که نکنه از اونجا هم رفته باشی . هر 5 شنبه که میام سر مزارت به جای گل ، طراوت و جوانیم رو پرپر میکنم . تا جایی که ممکنه سعی دارم اشک نریزم . به چهره ی مادر لبخند میزنم اما تو خلوتم از غصه روزی هزار بار میمیرم .
وقتی نمیتونم خودمو کنترل کنم و مامان صدای هق هق گریه هامو میشنوه و اونم شروع به گریه میکنه ، اونوقته که دیگه نمی دونم چیکار کنم ......... بابا .
این روزها خیلی نگرانشم نگران حال مادرم . هر روز شکسته تر میشه به صورتش نگاه میکنم چین و چروک داره نقاش چهره ی مهربونش میشه
در چنین روزیایی بود که پس از گذشت 86 سال جهان من به یک باره لرزید زمین دهان باز کرد و تمام آرزو هایم را بلعید و پس از 86 سال خدا نعمت بزرگش را از زمین من گرفت نمی دانم شاید دیگر لیاقت داشتن این موهبت را نداشتم .
پدرم مرد و وقتی تمام غرور او لای کفن سفید داخل یک قبر کوچک جمع شده بود
من مفهوم کوچک بودن دنیا را با تمام وجودم حس کردم .
پدرم مرد اما بازهم خورشید طلوع کرد و دوباره ماه درخشید .
کودک همسایه متولد شد . آسمان بارید . ماشین عروس از کنارم گذشت ... .
پدرم مرد و هیچ چیز تغییر نکرد .... زندگی همچنان جاریست .
پدرم ارزش بودنت را همیشه از اندیشه یک لحظه نبودنت می توان فهمید .
یکسال است که دلتنگی های غروب را با بودن در کنار مزارش ، سپری می کنیم و در نهایت ناباوری ، باورمان شده که او دیگر نیست ، دیگر نمی آید و دیگر نباید منتظرش باشیم ، دیگر آن شمع فروزان را نمی بینیم ولی طنین صدای دلنشینش همچنان در گوش ما و مهربانیش در قلب ما و صمیمیت چهره اش در یاد ماست .
یک سال از غروب ناباورانه عزیزمان گذشت ، دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد و جز مشتی خاک بر ما باقی نگذاشت . یک سال از پرواز معصومانه اش گذشت ، این یک سال را با یاد و بی حضورش چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقش چه خونها که از دل چکید و چه اشکها که بر رخ دوید ، هنوز به یادش اشک می ریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور یاران رفتنش را باور کنیم .
پدر جان لحظات از پی هم میآیند و میروند اما تو نیستی
ولی یاد مهربانی و خوبیهای بی منت تو گذر عمر را بر ما آسان نموده است .
بی تو زیستن برایمان سخت و دشوار است .
اما ما صبر و مهربانی و خوب بودن را از تو آموختیم تا یاد و خاطرهات را زنده نگه داریم .
و ما اینک اولین سالگرد غروب خورشید زندگیمان مهربان قلبی که سالها به دوستی و محبتمان می نواخت را به سوگ می نشینیم .
رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند